اگر دستی بر آتش داستان نویسی داشته باشید سوال در مورد شروع داستان نویسی یکی از پرتکرارترین مطالبیست که از شما پرسیده میشود. من هم از این قضیه مستثنی نبودم، نیستم و نخواهم بود. گاهی اوقات که شوخ طبعیم گل میکند میگویم: از زمین های خاکی. بعضی وقتها هم که حوصله نداشته باشم و بدجا این سوال را پرسیده باشند اسم چند کتاب را میآورم و سریع از این مهلکه جان سالم به در میبرم.
من نویسندگی را با پرسیدن این سوال شروع نکردم، به خودم آمدم و دیدم که دارم داستان مینویسم. اما بعدها به طور جدیتر به داستان نویسی و آموزش داستان نویسی فکر کردم و مسیری که طی کرده بودم را بازبینی کردم و قدمهایم را برجسته کردم.
من در این مقاله میخواهم به این سوال پر تکرار بسیاری از علاقه مندان به داستان نویسی پاسخ بدهم و روشی که به من کمک کرد تا داستان نویسی را شروع کنم را به شما هم یاد بدهم.
ساختار کلی داستان: شروع، میانه، پایان
وقتی شروع به داستان نویسی کردم به داستان نویسی به پیچیدگی الان فکر نمیکردم ولی نوشتهام پیش نیازش را داشت که اسمش را داستان بگذارم. داستانم از یک نقطه شروع میشد به میانه میرسید و در آخر هم همه چیز به حالت عادیش بازمیگشت. این اولین ساختاری بود که به من کمک کرد تا بتوانم داستان بنویسم.
داستانی که نوشته بودم خاطره من از سفر با چند عضو تقریبا همسن فامیل به پارک آبی بود. ساختار شروع، میانه و پایان در اولین داستان من:
شروع: یک روز از خواب بیدار میشدم و میفهمیدم که قرار است با بچه ها به پارک آبی که بسیار جای جذابی بود و تعریفش را شنیده بودم بروم.
میانه: پارک آبی را پیدا نمیکنیم و به دلیل بچه بودن کلی خرابکاری به بار میآوریم.
پایان: بالاخره از پس مشکلات بر میایم، برمیگردیم خانه و یک سفر بدون خانواده را تجربه میکنیم.
در داستان شخصیتها معمولا در یک روتین زندگی میکنند و برای آنها همه چیز مثل روزهای قبل است ولی ناگهان با یک اتفاق همه چیز با روزهای گذشته فرق میکند، درگیری به اوج میرسد و در آخر دوباره همه چیز به روز اولش بازمیگردد. با این تفاوت که کاراکتر همان آدم روز اول نیست و یک تجربه به تجربیاتش اضافه شده، زندگی را جور دیگر می بیند و بینشش عوض شده است.
چطور داستان نویسی را شروع کنیم؟
خب حالا که ساختار ابتدایی و کلی داستانها را فهمیدیم وقتش رسیده است برویم سراغ اینکه چطوری به کمک این ساختار یک داستان بنویسیم.
قدم اول – انتخاب یک خاطره
نزدیکترین و سادهترین منبع الهام همان گنجینه خاطراتیست که در ذهنتان ثبت شده است. وقتی کسی از من درباره انتخاب موضوع داستانش یا ایده گرفتن درباره نوشتن رمان جدیدش میپرسد من در یک جمله میگویم:
"اگر دنبال موضوع و ایده جدید برای داستانی، نیاز نیست کار خاصی انجام بدی، تو فقط زندگی کن. زندگی به اندازه کافی موضوع برای نوشتن بهت میده."
اما در زندگی اتفاقات مختلفی میافتد؛ کدام خاطره ارزش انتخاب شدن دارد؟
در زندگی ما معمولا 3 نوع اتفاق میافتد:
- اتفاقاتی که هر روز در جواب چه خبر برای نزدیکانمان شرح میدهیم: مثل نامهای که در اداره به اشتباه برای یک نفر دیگر فرستاده بودین و نزدیک بود یک فاجعه به بار بیاید.
- اتفاقاتی که شخصی هستند و نمیتوانیم حتی برای نزدیکانمان هم توضیح دهیم: مثل ترسی که از گفتن احساستان به یک پسری که در رابطه قرار دارد دارید.
- اتفاقات روتین که هر روز تکرار میشوند: مثل از خواب بیدار شدن، غذا خوردن، ورزش کردن و خوابیدن.
اگر روتینهای زندگی را کنار بگذارید، سایر رخدادها قابلیت تبدیل شدن به یک داستان را دارند. به این ترتیب شما یک اتفاق را انتخاب میکنید و شروع به نوشتنش میکنید، دقیق و با جزئیات همانطوری که اتفاق افتاده است.
تا اینجا شما خاطرهای که می خواهید را انتخاب کردهاید و اولین مرحله را پشت سرگذاشتهاید.
قدم دوم – بازنویسی یک خاطره
در این مرحله باید برای خاطره ای که نوشتید شروع، میانه و پایان مشخص کنید. سپس هر کدام از این قسمت ها را کمی بازنویسی کنید تا به یک داستان کامل نزدیک شوید.
شروع داستان:
نقطه شروع داستان معمولا از یک روز عادی و روتین است که ناگهان با یک اتفاق همه چیز به سمت کشمکش میرود. کاراکتر داستان در ابتدا فکر میکند که امروز هم مثل روزهای دیگر است ولی با یک اتفاق همه چیز تغییر میکند و زندگی از مسیر روزمره اش خارج میشود.
میانه داستان:
میانه داستان از اتفاق آغازین شروع میشود و تا اوج بحران و موانع بر سر راه کاراکتر ادامه پیدا میکند. شما در این مرحله باید گرههای متعددی در مسیری که کاراکتر انتخاب کرده قرار دهید. اما چطور میشود گره درست کرد؟
یکی از ساده ترین راه ها برای گذاشتن موانع بر سر راه کاراکتر فکر کردن به این جمله است: چی میشد اگه....
مثلا در داستان پارک آبی ما برای رسیدن به پارک آبی پول کم نیاوردیم ولی در بازنویسی خاطره، گم شدن پولمان را اضافه کردم تا وضعیت بحرانیتر شود. یا در واقعیت مجبور نشدیم از اتوبان رد شویم ولی در داستان چون پل عابر پیاده آن اطراف نبود مجبور شدیم از اتوبانی که پر از ماشین سنگین بود بگذریم. تمام این مشکلات پشت سر هم قرار گرفتند تا به اوج ناامیدی و باور اینکه دیگر نمیتوانیم به مسیر ادامه بدهیم برسیم.
همچنین یک راه دیگر برای بغرنج تر کردن کشمکش در میانه داستان استفاده از یک کاراکتر ضد قهرمان است که آمال و خواسته هایش درست مقابل خواسته کاراکتر اصلی باشد. در این حالت کاراکتر ضد قهرمان از هیچ تلاشی برای ناامید کردن کاراکتر اصلی و گذاشتن مانع در سر راهش فروگذار نمی کند.
پایان داستان:
از نقطه اوج بحران تا آخرین خط داستان هم به گره گشایی و پایان بندی داستان اختصاص مییابد. به خاطره خود رجوع کنید و ببینید چطور کشمکشهایی که در داستان بوجود آورده اید را میتوانید گرهگشایی کنید.
در این مرحله کاراکتر با ثابت قدمی سر خواستهاش پا فشاری میکند و تمام موانع را کنار میزند تا به چیزی که میخواهد برسد. او قهرمان داستان می شود و همه چیز را به روز اولش برمیگرداند. جواب همه سوالها نیز داده میشود.
در اولین داستانی که نوشتم کاراکتر اصلی داستان هم از اتوبان رد میشود و هم مشکل بی پولی را با فروختن ساعتش حل می کند. در آخر هم همگی به پارک آبی میرسند و به سلامت به خانه بازمیگردند.
قدم سوم – تاثیر یک خاطره
به دفترچه خاطرات خود نگاه بندازید، این خاطرات به شما یادآوری میکنند که چقدر در این دنیا زندگی کردهاید و چگونه از آن ها تاثیر پذیرفتهاید. هر تجربه در زندگی به منزله یک رشد شخصیتی، فکری و رفتاری به حساب میآید. مخصوصا اگر این تجربه با گذراندن سختی باشد.
کاراکتر داستان شما که از خاطره تان قرض گرفتهاید هم از این قضیه مستئنی نیست. شما باید با مسیری که کاراکتر در داستان طی میکند او را یک پله به شناخت دنیای اطرافش نزدیکتر کنید. او را در برهههای مختلف داستان با حقیقتی روبرو کنید که آن را با پوست و استخوانش لمس کند.
چون اکثر اوقات کسب معرفت با درد و رنج همراه است نیاز است که گره های مختلفی در داستان بیافرینید. در این مسیر خواننده هم با کاراکتر داستان همراه میشود و او هم همزمان به معرفت میرسد.
دو پیشنهاد ضروری برای شروع داستان نویسی
1. صادق باشید
روزی که اولین داستانم را برای هم کلاسیهایم خواندم همه به وجد آمده بودند. وقتی داشتم زیر چشمی به آن ها نگاه میکردم همه منتظر ادامه داستان بودند. بعد از اینکه اولین داستانم در یک اجتماع کوچک مثل کلاس درس با استقبال روبرو شد بارها از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاد که انقدر خاطره ام توانست تاثیرگذار باشد.
در کنار تمام نکات تکنیکی که در این مقاله آوردم، صداقت من در مورد تجربهام بود که بچهها را به ورود به دنیای دروغین داستان من ترغیب کرد. من نگفتم چه کاراکتر قدرتمندی هستم که همه کاری از دستم برمیآید. در این صورت با خواننده صادق نبودم و او دیر یا زود میفهمید که من به جای تصویر کردن گوشهای از واقعیت، توهمی برایش کشیدهام.
مردم دوست دارند به آن لحظاتی از داستان شما برسند که با بی رحمی تمام با خودتان صادق بودهاید. وگرنه در زندگی روزمره افراد زیادی را در مترو و فامیل میبینیم که دوست دارند به چیزهایی ببالند که هیچ وقت نداشتهاند.
من در داستان پارک آبی ابتدا با ضعفهایم روبرو شدم و بعد از آن در تنگنای ناامیدی کورسوی نوری یافتم و تصمیم گرفتم که آن منبع نور کوچک را دنبال کنم.
2. از قضاوت شدن نترسید
وقتی برای اولین بار دیدم نیل گیمن دارد در مورد شهامت نویسنده در مقابل قضاوت شدن مینویسد خیلی برایم عجیب بود. پیش خودم گفتم: نویسندگی چه ربطی به شهامت دارد، منکه حرفهایی که میزنم همه تشویقم می کنند و خوششان می آید. راست هم می گفتم تا آن موقع من هنوز با خودم آشنا نشده بودم و سعی می کردم آن قسمت هایی از خودم که من را خوب نشان می دهد را به دیگران نشان بدهم.
بیشتر سعی کرده بودم در مورد چیزهایی شعار بدهم که فکر میکردم درست است. خب معلوم است برای گفتن چنین حرف هایی اصلا شهامت نیاز نیست و قضاوتی هم در کار نیست.
آیا تا حالا شده در مورد اشتباهی که کردید با یک دوست صحبت کنید؟ در چنین شرایطی از این میترسید که نکند دوستم مرا به خاطر اشتباهم قضاوت کند و فکر کند من آدم پلیدی هستم، ولی با این ترس کنار میآیید و چون حرف و بغض در گلوتان گیر کرده است تصمیم می گیرید قضاوت شدن را به جان بخرید، هر چی باداباد!
برای داستان نوشتن هم باید چنین جرئتی داشته باشید که ضعف هایتان را برای هزاران نفر برملا کنید. برای افرادی که حتی شما را نمیشناسند! باز شما دوستتان را می شناختید و همین قضیه حس راحتی به شما میداد ولی در مورد خوانندههای غریبه چی؟!
اگر این حرف در گلویتان گیر کرده است شهامت گفتنش را پیدا کنید. چرا که دیر یاد زود این حرفها مثل استخوان در گلویتان روی هم تلمبار میشوند و راه نفستان را میگیرند!
اگر همزمان صادق و شجاع باشید خواهید دید نوشته شما راهش را در دنیا پیدا میکند و نامههایی با این مضمون دریافت می کنید:
- ممنون از اینکه حرف دل ما را میزنی.
- سال ها این حرف تو سینم گیر کرده بود ولی نتونستم بگم، مرسی از اینکه باعث شدی احساس کنم تنها نیستم!
سخن آخر
من در این مقاله سعی کردم به شما نشان بدهم چطور با یک روش ساده میتوانید داستان نویسی را شروع کنید. در این روش شما به زندگی خودتان به عنوان نزدیکترین منبع الهام رجوع میکنید و به کمک بازنویسی آن و ایجاد کشمکش یک قدم به نگارش داستان حرفه ای نزدیکتر میشوید.
فاطمه says:
سلام، ممنون از وقتی که برای نوشتن این وبلاگ گذاشتید چون واقعا مفید و کاربردی هست.
من حدود ۵ سالی میشه که جدی می نویسم، اما چند وقته نوشتن رو کنار گذاشتم چون حس کردم رمانم زیادی داره احساسی و طولانی میشه.
بارها و بارها بازنویسی کردم اما باز یه چیزی کم بود. اگه میشه من رو در این زمینه راهنمایی بفرمایید.( اگر توضیحاتتون رو ایمیل کنید متشکر میشم).
Seyede Hanieh says:
سلام.من نویسنده ی متخصص نیستم. اما توصیه میکنم علاوه بر راهنمایی که خیلی مهمه و میتونه بسیار کمکت کنه، به دلت هم رجوع کن.با دلت بنویسو شرایطی رو برای خودت بوجود بیار که میدونی حس نوشتن بی امان میاد سراغت.حس میکنم قشنگترین نوشته ها زمانی آفریده شدن که نویسنده توی قشنگترین حس و حال روحی بوده. منظورم صرفا نوشتن با حال عالی نیست. یه وقت هایی یه نوشته هایی توی اوج غم و اندوه رقم میخورن. چه خوشحال چه غمگین سعی کن حس قشنگ نوشتن رو توی دلت رشد بدی. با احترام و آرزوی بهترین ها 🙂
Ehsan says:
سلام من تازه به نوشتن رو آوردم و این حرفای شما شبیه چراغی در تاریکی رنگ قلم هنگام نوشتن میماند که راه را نشان میدهد