امان از دست این افکار، همچنان که از ناراحتیت آب میگیرند در تمام وجودت ریشه میدوانند و دیگر هیچ راهی نمیگذارند جز اینکه این درخت را به نمایش بگذاری و دیگران را از وجود چنین درخت تنومندی انگشت به دهان بگذاری.
اجازه میدهی رژهی دردهایت را روی صفحههای کتاب دنبال کنند، نغمههایت را در تنهایی خود نجوا کنند، به سکوتهایت منتظر شوند و بین پاراگراف هایت مامن امنی بیابند. اما این دردها پساز مدتی ریشه میدوانند به فاصلهی سیمهای گیتار کهنهات، بین دکمههای کیبرد کامپیوترت و کتابهایی که در کتابخانهات جا خشک کردهاند.
مثل یک بیمار مستاصل از روی گیتار میافتی روی چند برگ کاغذ و چند ساعت بعد خود را مابین چند کتاب نصفه کاره هنگامی که هوا کم کم رو به تاریکی می رود مییابی.
معلوم است این حجم از ناراحتی از کجا میآید، همهی ما میدانیم از چه ناراحت هستیم ولی تا کسی از ما دلیلش را می پرسد یا طفره میرویم یا محکوم به شنیدن همدردی مصنوعی دیگران هستیم.
اینگونه میشود که تصمیم میگیریم دایرهی دنیایمان بشود یک اتاق و ریشههایی که هر روز از گوشه و کنار این اتاق بالا می روند.
این ریشهها در خانهی هر فردی یافت میشود، فقط بعضیها زود به زود آن را به دیگران نشان میدهند و بعضی ها هم آن را چنان پنهان میکنند تا یک دفعه بهت عدهی کثیری را برانگیزند.
آنچه معلوم است این است که این دردها همه جا هستند و هر کجا هم که ریشهای از این دردها باشد یعنی آنجا درختی زندست و زندگی همچنان جریان دارد.