هنوز کمتر فرد آکادمیکی را در حوزه ادبیات می‌شود ترغیب کرد که کمی از دیدگاه نخ نمای نقد ادبی متاثر از فلسفه فاصله بگیرد و به جای اینکه به فکر بازار داغ پذیرش مقاله در این حوزه‌ها باشد، برای بررسی متون ادبی از توهمات مسموم فیلسوف‌ها به سمت دیدگاهی جهان شمول‌تر و در نهایت حقیقت حرکت کند.

برای سال‌های طولانی بشر برای درک واقعیت پدیده‌ها و نفوذ به زیر پوست روزمرگی‌ها، ابزاری بهتر از فلسفه نداشت. نگرش فردگرایانه فیلسوف‌ها و معناهای ساختگی آن‌ها از جهان پیرامونشان و نبود گزینه‌ای بهتر، بر حوزه علوم اجتماعی و انسانی سایه افکنده بود. اما رفته رفته با گسترش زیست شناسی تکاملی و امکان راستی آزمایی نظریه‌ها و پاسخ‌های قابل اعتمادش در مورد رفتار بشر ( به عنوان یک علم آزمایشگاهی)، به طور مطلق فیلسوف‌هایی که برای درک اطرافشان به ابزاری جز زبان تکیه نمی‌کردند از پوچی نظریه‌هایشان آگاه شدند. در این گذار تاریخی بسیاری از اساتید، محققان و فلاسفه که به دنبال حقیقت و جواب سوال‌هایشان بودند به این جریان فکری پیوستند و سعی کردند به عقب بازگردند و نظریه هایشان را با توجه به این دستاوردها به‌روز کنند.  البته در این بین افرادی هم بودند که نسبت به این انقلاب مقاومت کنند.

علوم اجتماعی-انسانی و مشتق از آن هنر و ادبیات جزء آخرین حوزه‌هایی بودند که به این انقلاب پیوستند. شاید از میان حوزه‌های مختلف، آن‌ها هنوز بیشترین دوست‌دار فلسفه، روانشناسی سنتی و نقد ابی متاثر از آن هستند. چرا که وقتی به عناوین تحقیق‌ها و سمینارهای نقد ادبی نگاه می‌اندازیم، هنوز اسامی نخ نمای دنیای فلسفه در آن‌ها حضور دارند. اینکه چنین مقاومتی به واقع از کجا سرچشمه می‌گیرد، یک مقاله جداگانه می‌طلبد ولی این مقاله و نویسنده‌اش هنوز دیدگاه خوشبینانه به حوزه نقد ادبی و محققان این حوزه دارد و سعی دارد با معرفی هر چه بیشتر داروینیسم ادبی به قلم‌زنان ادبیات، آن حلقه گم شده و بنیادی را در نقد ادبی برجسته کند. شاید محققان و دوستداران ادبیاتی هنوز باشند که حسرت جا ماندن از این انقلاب نقد ادبی را در آینده داشته باشند.

آنچه می‌خوانید گردآوری و ترجمه از منابع و رفرنس‌های مکتب داروینیسم ادبی است که در قسمت‌هایی این جرئت را دارد برای خواندنی‌تر شدن و درک بهتر برای خواننده نه آن چنان جدی ادبیات، توضیحاتی به آن اضافه کند، قسمت‌هایی را بازنویسی کند و یا قسمت‌های غیر مرتبط‌تر را حذف کند.

غرور و تعصب از منظری جدید!

جین آستین ابتدا «غرور و تعصب» را در سال 1813 منتشر کرد. او که نسبت به کتاب تردید داشت، در نامه‌ای با خواهرش درد دل کرد که "بیش از حد سبُک، عیان و دم دستی" بوده است. اما این ویژگی‌ها ممکن است همان چیزی باشند که آن را به محبوب‌ترین رمان، از میان رمان‌های او تبدیل کرده‌ است.

این رمان، داستان الیزابت بنت، زن جوانی از یک خانوادۀ اشرافی را روایت می‌کند که با آقای دارسی، یک اشراف زاده آشنا می‌شود. در ابتدا این دو از یکدیگر بیزارند. آقای دارسی مغرور , الیزابت زیرک و نامهربان است. اما طی مجموعه برخوردهایی که طی آن جذابیت افراد برای هم روشن می‌شود، الیزابت و دارسی عاشق هم شده، ازدواج می‌کنند و در پایان کتاب طوری روایت می‌شود که تا آخر عمر با خوشبختی زندگی می‌کنند.

برای یک خوانندۀ عام، «غرور و تعصب» یک کمدی رمانتیک است. لذت او از روشن بودن شخصیت‌های آستین و اینکه آنها چقدر آشنا به نظر می‌رسند نشأت می‌گیرد: گویی ما الیزابت و دارسی را می‌شناسیم.

در سطحی ادبی‌تر، ما از دیالوگ طعنه‌دار آستین لذت می‌بریم و مهارت او در شوخ طبعی را می‌ستاییم. به چنین دلایل مشابهی، منتقدان مدت‌هاست که «غرور و تعصب» را اثری کلاسیک می‌نامند. واژۀ «کلاسیک» نهایت تأیید آن‌ها را می‌رساند.

برای مکتب نوپای نقد ادبی که به داروینیسم ادبی معروف است، این رمان به دلایل مختلفی حائز اهمیت است. درست همچون چارلز داروین که روی حیوانات برای کشف الگوهای تکاملشان مطالعه می‌کرد، داروینیست‌های ادبی در جستجوی الگوهای ذاتی رفتار انسان کتاب می‌خوانند: فرزندآوری و تربیت کودک، تلاش برای کسب منابع (پول، دارایی، نفوذ) و رقابت و همکاری در خانواده‌ها و جوامع.

آنها معتقدند که درک و فهم کامل متنی ادبی غیر ممکن است، مگر اینکه در نظر داشته باشید انسان‌ها بر مبنای روش‌های مشخصی که بین همه انسان به اشتراک گذاشته شده رفتار می‌کنند. چرا که این نوع رفتار در ذات ما نهادینه شده است. برای آنها آثار ادبی‌ای از همه موثرتر است که بر پایه و ارجاع این حقایق اساسی باشند. 

از اولین کلمۀ فصل اول ("عموم به این حقیقت اذعان دارند که یک مرد مجرد ثروتمند باید ازدواج کند") تا اولین کلمۀ فصل آخر ("سعادت‌بارترین روز برای احساسات مادرانۀ خانم بنت آن روزی بود که دو دختر شایسته‌اش را از سر خودش وا می‌کرد") این رمان سرشار از لحظات گذران زندگی‌ای است که معنایشان برای داروینیست‌های ادبی طنین انداز می‌شود. زنانِ این کتاب، بیشتر برای ازدواج با مردان مقام بالا رقابت می‌کنند، درست مطابق با ایدۀ داروینی که ماده‌ها سعی می‌کنند جفتی پیدا کنند که موقعیت خود و موفقیت فرزندشان را تضمین کند. مردان نیز معمولا برای ازدواج با جذابترین زنان رقابت می‌کنند، مطابق با ایدۀ داروینی که نرها به دنبال جوانی و زیبایی در ماده‌ها به عنوان نشانه‌هایی از آمادگی باروری هستند. تغییر عقیده‌های دارسی و الیزابت، تلاشی را که پستانداران برای تمایز بین جذابیت کوتاه مدت (راه رفتن مناسب، شانه‌ای زیبا) و تناسب طولانی مدت (ثبات، تعهد، ثروت، سلامتی کامل) قائل می‌شوند را نشان می‌دهد.

انسان‌هایی با سنی بالاتر از سن باروری نیز در الگوی داروینیست ادبی نقش دارند. خانم بنت، مادر الیزابت را در نظر داشته باشید. جین آستین او را "همیشه احمق" می‌خواند و اکثر منتقدین نزدیک به دو قرن با او موافق بودند. اما برای داروینیست‌های ادبی، وسواس او برای ازدواج منطقی است، چرا که او نیز سهمی در اتفاقات جاری دارد. اگر یکی از دخترانش فرزندی داشته باشد، خانم بنت ژن‌هایش را به او منتقل خواهد کرد و طبق نظر برخی از نظریه پردازان تکامل، هدف نهایی موجودات زنده که تکثیر ژن‌های آن‌هاست، محقق می‌شود.

داروینیسم ادبی چیست؟

برای درک اینکه چقدر رویکرد داروینیستی به ادبیات متفاوت است، اندکی اطلاع در مورد نقد ادبی کنونی مفید است. نظریۀ ادبی کنونی تمایل دارد به یک متن، به دید محصولی از شرایط اجتماعی خاص یا منبعی از ارجاع به متون دیگر بنگرد. شیوۀ روایت یا تفسیر اغلب به چگونگی هویت نویسنده و خواننده بستگی دارد. -دگرجنسگرا، همجنسگرا، مؤنث، مذکر، سیاه پوست، سفیدپوست، استعمارگر یا مستعمره-  این نظریه‌‌ پردازان گاهی به علم در جایگاه شکل دیگری از زبان توجه می‌کنند و گمان می‌کنند که وقتی دانشمندان از این زبان (علم) برای صحبت درباره طبیعت استفاده می‌کنند دارند ادعای قدرت خود را پنهان می‌کنند. داروینیسم ادبی این گرایش‌ها را می‌شکند.

اولا، هدف مطالعۀ ادبیات از طریق زیست‌شناسی است -نه سیاست یا نشانه‌شناسی-. دوما، نه اینکه ادبیات شامل حقیقت خود یا بسیاری از حقایق دیگر نباشد، اما این حقایق را از قوانین طبیعت می‌گیرد.

«حیوان ادبی» به عنوان نخستین مجموعۀ علمی مختص به داروینیسم ادبی، از زمینه‌های مختلفی که در مطالعات تکاملی داروینی نقش دارند، از جمله مشارکت‌های روانشناسان تکاملی و زیست شناسان و همچنین اساتید ادبیات نشأت می‌گیرد. این مقالات به اهمیت پیوند مرد با مرد در حماسه‌ها و عاشقانه‌ها، نبرد جنسیت‌ها در آثار شکسپیر و موضوع پایه‌ای ادبیات ژاپن و غرب در مورد طرد کودکان نامشروع توسط پدرشان توجه دارد.

جوزف کارول، استاد زبان انگلیسی در دانشگاه سنت لوئیس میسوری، در مقاله‌ای در «حیوان ادبی» می‌نویسد: «هیچ اثری ادبی در هیچ مکان و زمانی توسط نویسنده‌ای که خارج از محدوده‌ای تحلیل داروینی باشد، نوشته نشده است.»

داروینیسم ادبی چرایی خواندن و نوشتن داستان را هم بررسی می‌کند. بسیاری از استعدادهایی که ما فکر می‌کنیم زادۀ فرهنگ هستند را از طریق ژن‌هایمان به ارث برده‌ایم؛ این ایده در هستۀ اصلی داروینیسم ادبی نهفته است. نحوه رفتار ما محکوم به همان نوع سازگاری بدنمان با محیط است: اگر رفتاری در تکامل بی‌دلیل باشد، در صورتی که زمان کافی به تکامل داده شود ممکن است آن را از بین ببرد.

داروینیست های ادبی این سوال را می‌پرسند که "پس چرا همچنان جایی برای تخیل وجود دارد؟" "خواندن و نوشتن داستان چه فایده‌ای دارد؟" «میشل اسکالیس سوگیاما» در مقاله‌اش «روایت مهندسی معکوس»، با خرد کردن داستان‌ها، تقلیل آنها به شخصیت، مکان، علل و چارچوب زمانی (ابزارهای شناختی و زنجیرۀ داستان‌سرایی) و جستجوی هدف هر کدام و اینکه چگونه آنها ما را سازگارتر و برای انتقال هرچه بیشتر ژن‌هایمان توانمندتر می‌کنند، پاسخ دادن به این سوال را تسهیل می‌کند. در بخش پایانی این مقاله در مورد اهداف ادبیات بیشتر می‌خوانید.

داروینیسم ادبی و وضعیت ادبی موجود

داروینیسم ادبی مانند باشگاهی است که ممکن است در حد یک جامعه رشد پیدا کند. در حال حاضر فقط حدود 30 هوادار در کل دانشگاه وجود دارد. اما تعدادی از تحصیل‌کرده‌ها که با فنون دیگر نقد ادبی بزرگ شده ولی ناراضی‌اند را به خود جذب کرده است. به عنوان مثال برایان بوید، محقق شهیر ولادیمیر ناباکوف و استاد دانشگاه نیوزیلند در اوکلند، در دهۀ 40 زندگی‌اش، نگاهش متاثر از آنچه «ایده‌ای بسیار ساده و قدرتمند» می‌نامند، به سمت داروینیسم ادبی تغییر کرد.

شاید به نظر عجیب باشد که اساتید انگلیسیِ در جست و جوی الهام، به سمت زیست شناسی تکاملی  می‌روند. اما هرگز نباید جذابیت قوانین جهان شمول داروین را دست کم گرفت. حوزۀ نظریۀ داروین، یک روش برای جلب توجه مردم دارد. با اینکه شاید کمتر کسی از یادآوری این مسئله که انسان‌ها از سیر تکاملی میمون‌ها (یا حتی بدتر، از باکتری پروکاتونیک) هستند، لذت ببرد، با این حال بسیاری از ما اطمینان ملایمی که نظریه داروین به ما می‌دهد را دوست داریم.

با اینکه نظریه در باب تغییر بی وقفۀ ماهیت وجودی زندگی است، می‌توان روی آن به عنوان فلسفه‌ای مطمئن حساب کرد؛ فلسفه‌ای که معتقد است برای درک تمامی این مسائل پاسخی دارد. این فلسفه‌ که دلالت بر «بقای موجودات برتر» دارد، به ما خواننده‌ها که مشتاق خواندن درباره آن هستیم کمک بزرگی می‌کند. بنابراین عجیب نیست که زیست شناسی تکاملی، نه تنها به عنوان نظریه‌ای در مورد تغییرات فیزیکی موجودات زنده بلکه به عنوان توضیحی برای فرهیختگان و روانشناسان، جذاب و کاربردی باشد.

داروینیسم ادبی - مانند بسیاری از شاخه‌های داروینیسم- تمایل دارد مورد اقبال افرادی با نگاه جهان شمول قرار بگیرد. همچون فرویدیسم و مارکسیسم، خودش را تنها محدود به ساز و کار یک نویسنده و متن خاص نمی‌کند و آن‌ها را در گذر زمان و در فرهنگ‌های مختلف نیز بررسی می‌کند. از این جهت می‌توان گفت که جاه طلبی گسترش دارد. همچنین ممکن است به اساتید انگلیسی این اجازه را بدهد که تاثیری که مستحق داروینیسم در ارتباط با علوم انسانی بوده است و نادیده گرفته شده را زنده کنند.  اما در حال حاضر، برای هواداری از پرچم داروینیسم ادبی، بهتر است مستقل و نترس باشید. کارول می‌گوید: «موثرترین و آسان‌ترین شیوۀ رد کردن نظریه ما، نادیده گرفتن ماست.»

جوزف کارول

داروینیست‌های ادبی حال و هوای فرقه‌ای دارند. آنها در مباحثه با فرهیختگانِ همفکری که باورهای آنها را در انظار تصدیق نمی‌کنند، باورهایشان را مخفی نگه می‌دارند. تغییر موضع کارول 56 ساله به سمت این رشته، در اوایل دهۀ 90 به عنوان یک استاد جوان ناراضی اما با سابقۀ زبان انگلیسی در دانشگاه سنت لوئیس میسوری اتفاق افتاد. او پرداختن به «منشا گونه‌ها» و «تبارشناسی انسان» را پیش گرفت و معتقد بود که کلیدهای اصلی ادبیات را یافته است. کارول همیشه به ایده‌های بزرگ علاقه‌مند بود؛ او در 21 سالگی دچار یک «تحول عظیم هگلی» شد. او خاطرنشان می‌کند که "مفهوم اولیه برایش طی چند هفته متبلور شد" و ما حصل یادداشت‌های او در این زمینه، انتشار «تکامل و نظریۀ ادبی» در سال 1995 شد.

جاناتان گاتشال

جاناتان گاتشال، ویراستار 33 سالۀ «حیوان ادبی»، در سال 1994 تحصیلات تکمیلی خود را در زبان انگلیسی در دانشگاه ایالتی نیویورک در بینگهمتون آغاز کرد. او از اینکه اساتیدش چقدر نسبت به پیوند ادبیات با «پروژۀ بزرگ جستجوی ماهیت طبیعت انسان» بی تفاوت بودند، متعجب بود. آنها اعتقادی به دانش نداشتند. در واقع آنها صرفا می‌توانستند نقل قول کنند. هنگامی که او در یک کتابفروشی، نسخۀ دست دوم کتاب جانورشناسی موریس در سال 1967 به نام «میمون برهنه» را یافت، مشاهدات موریس در باب همپوشانی بین نخستی‌ها و انسان‌ها برایش الهام بخش بود. گاتشال بعد از خواندن کتاب «میمون برهنه»، بلافاصله «ایلیاد» یکی از کتاب‌های مورد علاقه‌اش را بازخوانی کرد. او در مقدمۀ «حیوان ادبی» می‌نویسد:

هومر باعث شد استخوان‌هایم از وحشت و زیبایی وضعیت بشر خم شده و درد بگیرند. اما این بار «ایلیاد» را به عنوان درامی در «میمون برهنه» تجربه کردم. کتک کاری، لم دادن، خالکوبی سینه و نجوای قدرت در رقابتی شدید برای تصاحب تسلط اجتماعی، همسرانی مطلوب و منابع مادی.

 اون این ایده‌ها را به کلاس برد و نتیجه اش را این چنین یادآور می‌شود:‌

وقتی در کلاس دربارۀ «زیست شناسی اجتماعی» و «زیست شناسی تکاملی» صحبت می‌کردم، همکلاسی‌هایم از صحبت‌هایم برداشت ایده‌هایی برخاسته از «اصلاح نژاد» و «هیتلر» را داشتند. اوضاع به این وخامت بود.

به نظر نمی‌رسد علاقۀ گاتشال به داروینیسم ادبی کمکی به حرفۀ او کرده باشد. پیش از موافقت انتشارات دانشگاه نورث وسترن با «حیوان ادبی»، این کتاب توسط بیش از دوازده ناشر رد شد. خود گاتشال هم بیکار می‌ماند (اگرچه این شرایط برای بسیاری از دکترهای انگلیسی ناآشنا نیست).

داروینیست‌های ادبی مدعی هستند که تا کنون هیچ یک از اعضای شناخته شدۀ گروه آن‌ها در این کشور متصدی مسئولیتی نشده‌اند. جوزف کارول می‌گوید: «فعالیت اکثر دوستان نزدیکش، به مؤسسات آموزشی یا امثال آنجا ختم شده، در حالی که او در یک شعبۀ پردیس دانشگاه دولتی مشغول است.»

ادوارد او ویلسون

مرد تاثیرگذار داروینیسم ادبی، ادوارد او. ویلسون، زیست شناس 76 سالۀ دانشگاه هاروارد است. گاتشال می‌گوید: "ما به هیچ کس به این اندازه مدیون نیستیم." ویلسون در مقدمه‌ای برای «حیوان ادبی» می‌نویسد:

اگر داروینیسم ادبی پیروز شود و نه تنها ماهیت انسان بلکه آثار ادبی هم به ریشه‌های زیست شناسی متصل شود، یکی از مهمترین رویدادهای تاریخ خواهد بود. آنگاه علوم پایه و علوم انسانی متحد شده‌اند.

ویلسون 30 سال برای هموار کردن چنین راهی تلاش کرده است. وی در سال 1975، در کتاب خود «جامعۀ زیست‌شناسی: سنتز نوین»، زیست‌شناسی تکاملی را به رفتار انسان گسترش داد. او در فصل آخر کتابش، سعی در نشان دادن حضور نقش بزرگ فشارهای تکاملی، نه تنها در جوامع حیوانی بلکه در فرهنگ بشری را دارد. ویلسون می‌گوید:

بسیاری از دانشمندان و سایرین معتقد بودند بهتر بود تمرکزم را روی شامپانزه‌ها متوقف می‌کردم. اما چالش و هیجانم، بیش از آن بود که بتوانم جلوی خودم را بگیرم.

سه سال بعد ویلسون با انگیزه‌ای مضاعف، با انتشار «دربارۀ طبیعت انسان»، با قوای تازه‌تری به این موضوع می‌پردازد. روانشناسی تکاملی، رشته‌ای است که پدید آمدنش تا حدی متاثر از فعالیت‌های او است.

بر اساس روانشناسی تکاملی بسیاری از فعالیت و رفتارهای ذهنی ما مثل زبان، نوع دوستی و هرزگی ریشه در ترجیحات تکاملی ذاتی در دوران پارینه سنگی دارد که در راستای بقای ما کدگذاری شده است. روانشناسان تکاملی تلاش می‌کنند تا آنجایی که می‌شود با در نظر گرفتن مغز به عنوان مجموعه ای از ماژول‌های جداگانه که در خدمت عملکردهای ذهنی است، طبیعت خودآگاهی را از گیج کنندگی نجات دهند. به گفتۀ روانشناسان تکاملی، از اختلال عاطفی فصلی و آواز خواندن گرفته تا تلاش برای بقا، همگی در ما نهادینه شده‌اند.

 موضوعی بحث برانگیز در نظریه‌های آنها وجود دارد که مدعی است تکامل ممکن است علت نابرابری‌های اجتماعی باشد. فقط کافیست به یاد بیاورید لارنس سامر - استاد دانشگاه هاروارد - با اشاره به کمبود توانایی زنان در مهندسی و علم نسبت به مردان به علت تکامل چه بلایی سر خود آورد. حتی امروز هم اشاره به این موضوع خشم عمومی شنوندگان را به دنبال خواهد داشت.

با این حال، امروزه معمولا دربارۀ ترجیحات ذاتی، رفتار انطباقی و استراتژی‌های این تطبیق صحبت می‌کنیم. توجه داشته باشید که چگونه روانشناسی تکاملی جای فروید را گرفته است. این روزها به جای ارتباط تابوی رابطه با محارم در قبیله‌های دورافتاده به سرکوب ناخودآگاه میل جنسی پسران به مادرانشان به اصلی در زیست‌شناسی تکاملی اشاره می‌کنیم که بیان دارد ما دافعه‌ای ذاتی نسبت به وصلت خویشاوندی ایجاد کرده‌ایم. چرا که افزایش احتمال نقص‌های مادرزادی، مانعی برای بقا است.

وقتی از ویلسون پرسیده می‌شود که چه موقع جامعه شناسان و روانشناسان، اصول تکاملی را سرلوحۀ کارشان قرار می‌دهند؟ ویلسون با خنده و لحنی آرام می‌گوید: «به نظرم آن روز چندان دور نیست.» با این حال او مشتاقانه منتظر است زیست شناسی اجتماعی با جادویش زیر بال و پر هنر -بالاخص ادبیات- را بگیرد.

ویلسون در مقدمۀ «حیوان ادبی» می‌نویسد: «اکنون حوزۀ نقد ادبی دچار آشفتگی است. آنها فقط تا جای ممکن ارائه و آموزش می‌دهند.» او در نقد ادبی، به ویژه مکتب دریدا گونه‌ای از تلاش خام برای ایجاد قواعد تحلیل، بر اساس ادراکات خاص از نحوۀ کار جهان و کارکرد ذهن را مشاهده کرده است. ویلسون می‌گوید: «هدف ما غیر انسانی و کاهش عواطف نیست. هدف ما افزودن تاریخ ژرف ژنتیکی به نقد هنری است.»

روشنگری داروینیسم ادبی در ادبیات

داروینیست‌های ادبی برای توضیح قدرت کتب و اشعار، از این تاریخ عمیق ژنتیکی استفاده می‌کنند؛ در غیر این صورت ممکن است ما را گیج کنند. بنابراین با این استفاده، امیدوارند به رضایت ما از خواندن آنها بیافزایند. به عنوان مثال «هملت» را در نظر بگیرید. از منظر داروینسیم ادبی، نمایشنامۀ شکسپیر، داستان دوراهی مرد جوانی است که باید بین نفع شخصی (تسلط بر پادشاهی با کشتن عمو یا شوهر جدید مادرش) و نفع ژنتیکی (احتمال بچه‌دار شدن مادرش)، یکی را انتخاب کند. با کمک عمویش می‌تواند صاحب خواهر و برادر جدیدی شود که حامل سه هشتم از ژن‌های او هستند. پس دور از ذهن نیست که شاهزادۀ دانمارک نمی‌تواند تصمیمی قطعی بگیرد.

یا به مطالعۀ جاناتان گاتشال دربارۀ «ایلیاد» نگاه کنید. او تأکید می‌کند که دلیل جنگ بر سر زنان، آنطور که معمولا مفسران تصور می‌کنند، نبرد بر سر قلمرو نیست؛ بلکه موضوع اصلی شعر، ناشی از عدم تعادل جنسی باستانی است. واقعیتی که او تا حدی آن را از مطالعات سوابق باستان شناسی قبرها کشف کرده است.

اهداف ادبیات از دیدگاه داروینیسم ادبی

داروینیسم ادبی ممکن است کمتر در مورد کتاب‌های فردگرایانه نسبت به ادبیات، به ما آموزش دهد. اما ادبیات جز چیزی عجیب و بی ضرر، چه هدفی می‌تواند داشته باشد؟

در نگاه اول، خواندن ادبیات اتلاف وقت است؛ اذهان ما را همچون دن کیشوت به قدری گیج می‌کند که نتوانیم آسیاب‌های بادی را از غول‌ها تشخیص بدهیم. بهتر است زمان‌مان را صرف جفت‌گیری یا کشاورزی کنیم. (داروینست‌های ادبی پاسخ‌های متعدد را می‌پسندند و معتقدند بهترین ایده، پیروز است) حدود 40000 سال پیش، زمانی که ما شروع به کسب اصول اولیۀ هوشی بالاتر کردیم. در آن زمان، جهان با پیچیدگی‌های ترسناکش برای انسان‌های هوشمند ظاهر شد. اما با سفرهای زمینی منظم، اعتماد به نفس تفسیر این واقعیت جدید پیچیده را کسب کردیم.

نظریه‌ای دیگر مطرح می‌کند که ادبیات نوعی تمرین ذهنی (همچون تمرین تناسب اندام) است. اگر بتوانید نبرد بین یونانی‌ها و ترواها را تصور کنید، در صورت وقوع یک نزاع خیابانی، شانس بیشتری برای پیروزی دارید.

نظریۀ سوم نوشتن را به مثابۀ عرض اندامی جنسی می‌داند. به نظر می‌رسد نویسندگان، حین نوشتن به دنبال جذب همسری مطلوب هستند. فیلیپ راث در «نویسندۀ پشت پرده» از زیان راوی‌اش می‌گوید: "هیچ کس در نیویورک با هفده کتاب چاپ شده، به یک زن بسنده نمی‌کند."

نظریۀ دیگر این است که کارکرد اصلی ادبیات، ادغام ما در یک فرهنگ است؛ روانشناسان تکاملی بر این باورند که افسانه‌های مشترک باعث انسجام اجتماعی می‌شود که به نوبۀ خود مزیتی برای بقا است.

نظریۀ پنجم این است که ادبیات به عنوان مذهب یا تحقق آرزو آغاز شد: ما موفقیت خود را در شکار بعدی، با بازگویی پیروزی آخرین شکار تضمین می‌کنیم.

اساسا، داروینیسم ادبی، ادبیات را نه در جایگاه یک تجمل یا افزودنی، بلکه به عنوان پیوندی با عمیق‌ترین حالتِ ما قرار می‌دهد. این دیدگاه دارای عظمت، حدس و گمان خوبی است. به این علت که زیست شناسی تکاملی در حوزۀ علوم غیر معمول، نه تنها با «چگونه» سر و کار دارد بلکه «چرایی» آن را نیز می‌پرسد. (چرا ریه‌های ما تکامل یافته‌اند؟ چرا عاشق می‌شویم؟)

ترس از نگاه تکاملی

ترس انسانها از مارها را در نظر بگیرید. به گفتۀ ادوارد ویلسون، این ترس از دورۀ ماقبل تاریخ آغاز شده است؛ زمانی که بسیاری از اجداد ما توسط نیش مار کشته شدند. آنهایی که از مار می‌ترسیدند، نسبت به کسانی که نمی‌ترسیدند بیشتر زنده ماندند. آن دوره، زمان شکل‌گیری مغز انسان بود. بنابراین ترس‌های کنونی ما، که ریشه‌ای ژنتیکی دارند، بیشتر به خاطر مفید بودن دوام آوردند. حتی پس از اینکه اغلب مارها کشنده نبودند، ما احساس آن زمان که ما را می‌کشتند، را به یاد آوردیم. با گذشت زمان، موقعی که ما تأثیرگذار بودیم، مارها زندگیمان را تحت‌الشعاع قرار دادند. آنها نقشی اصلی در زندگی تخیلی ما ایفا کردند و به مرکز دین و هنر تبدیل شدند. -از آنجایی که الهۀ مار کبری از پادشاهان مصر باستان حفاظت می‌کرد.- این یک داستان خوب، بر اساس برخی شواهد است. کودکان نسبت به ترس از مار عدم آمادگی‌ای دارند که فروکش آن، مستلزم یک یا دو مواجهه است. ترس آنها، حتی پس از افزایش ترس‌های معمول دوران کودکی، باقی می‌ماند. همچنین آمادگی بسیاری از نخستی‌ها، نزدیک‌ترین خویشاوندان ما، پتانسیل ساده‌ای برای برانگیختن ترس از مار هستند. اما پیش از آنکه ادعا کنیم وسواسمان نسبت به مار نوعی «تکامل ژنی-فرهنگی» است، باید چیزهای زیادی بدانیم که به قول ویلسون، به روانشناسی تکاملی و داروینیسم ادبی وابسته‌اند. هنوز ماژولی در مغز که باعث ایجاد ترس از مارها شود، یافت نشده است. همچنین هنوز تعداد مرگ و میر توسط مارها در دوران ما قبل تاریخ را نمی‌دانیم. اگر هم این اطلاعات وجود داشتند، آیا تأثیری بر کاهش یا افزایش فوبیای مار می‌گذاشت؟ امروزه ممکن است عاشقان مار از کسانی که ترس از مار دارند، پیشی بگیرند. چرا که بسیاری با خوردن مار و تجارت پوست آنها مشکلی ندارند. اما با این حال هنوز مدرکی دال بر این الگو نداریم.

وقتی سعی می‌کنید اهمیت مارها در اساطیر و هنرها را ارزیابی کنید، باید چندین فرض دیگر را در نظر بگیرید. نخست، آیا مارها در تصوراتمان برجسته‌تر از عقاب‌هایی هستند که هرگز ما را شکار نکرده‌اند؟ اگر چنین باشد، آیا به نظر نمی‌رسد که توجه ما به مار به خاطر حرکت یا شکلش باشد؟ -شباهتش به تکه چوب یا طبق شیوۀ فروید، شباهتش به آلت تناسلی مردانه- یا به این خاطر نیست که آنها، برخلاف حیوانات دیگر، ما را با سم می‌کشند نه جراحت؟ چرا ما از آنها به عنوان قاتل بی چون و چرای اجدادمان می‌ترسیم؟

تخیل از دیدگاه تکاملی

گاهی اوقات، نظریۀ روانشناسی تکاملی به عنوان شروعی برای یک علم (تا یک علمِ صرف) به نظر می‌رسد. به عنوان مثال، مسئلۀ بزرگتر نقش تخیل انسان در تکامل را در نظر بگیرید. فرض کنیم که ظرفیت تخیل، ارثی است. در این صورت اکثر روانشناسان تکاملی تصور می‌کنند که تخیل انسان توسط انتخاب طبیعی مورد توجه قرار گرفته و به بقای ما کمک می‌کند. اما تخیل می‌تواند به همان میزان منطبق با فشارهای بقا نباشد؛ بلکه محصول تصادفی چنین سازگاری‌ای باشد. شاید فشارهای تکاملی به یک فرایند ذهنی مرتبط، همچون «کنجکاوی» کمک می‌کردند. به این علت که مغز برتر، -جایی که در آن چنین فعالیت‌های ذهنی قرار دارند- که نوعی استخر عظیم از نورون‌ها است، ظرفیت تخیل را نیز تولید می‌کرد. همانطور که استفان کوسلین، استاد روانشناسی هاروارد خاطرنشان می‌کند: "برای همه قابل حدس است که هر یک از اینها، هدف انتخاب طبیعی بوده است."

با نگاهی منصفانه، به روانشناسان تکاملی حق می‌دهیم که بپرسند آیا رفتار پیچیدۀ انسانی را می‌توان از طریق پیوند ژنتیکی-فرهنگی منتقل کرد؛ حتی اگر هنوز قادر به اثباتش نباشند. با این حال رویکرد آنها کماکان جذاب است. آنها برای غلبه بر مشکلات خود، به شرح و بسط نظریات عملکرد ژن‌ها در اوایل قرن بیستم -یا حداقل علمی پیچیده‌تر در راستای حمایت از نتایج آنها- نیاز دارند.

بررسی ادبیات در ارتباط با کارکرد مغز

در این زمینه مطالعۀ نویسندگان و خوانندگان در آزمایشگاه مفید است. از این جهت که ببینند ذائقۀ ادبی ما ناشی از کدام بخش‌های مغز است و پیامدهای هر یک چیست. چنین آزمایشاتی می‌‌تواند نکات قابل توجهی را عیان کند. مثلا ما می‌دانیم ساختاری در مغز به نام هیپوکامپ، نقشی کلیدی در فرمول بندی حافظۀ بلند مدت دارد. با اسکن خوانندگان با استفاده از ام آر آی، می‌توانیم تأثیر مطالعۀ آثار مختلف را در هیپوکامپ خوانندگان را ببینیم. کلماتی که مردم به بهترین نحو به یاد می‌آورند، بیشتر هیپوکامپ را روشن می‌کند. بنابراین ام آر آی هیپوکامپ می‌تواند شروعی برای پایه بیولوژیکی این فرض باشد که «غرور و تعصب» اثری کلاسیک و شاید توجیهی برای باقی قوانین ادبی است.

جالب تر آنکه اسکن مغز ممکن است روزی به توضیح خودِ عمل خواندن کمک کند. نورمن هالند، پروفسوری که در دانشگاه فلوریدا در گینزویل به تدریس علوم و ادبیات مغز مشغول است، می‌گوید: "خواندن، یک حالت مغزی خنده‌دار است. اگر غرق در یک داستان شده‌اید، دیگر از بدن و محیط پیرامون خود آگاه نیستید. شما احساسات واقعی نسبت به شخصیت‌ها را احساس می‌کنید." در سر ما چه می‌گذرد؟ آیا ما در یک رؤیا غوطه‌وریم؟ واقعیتی بیش از حد؟ یک اغما؟

ادوارد ویلسون مطمئن است عصب‌ شناسی می‌تواند به تأیید بسیاری از بینش‌های روانشناسی تکاملی در زمینۀ علوم انسانی کمک کند. او انجام این کار را به تمامی عصب شناسان، روانشناسان و یا محققین جوان و جویای نام توصیه می‌کند. او گفت: «آنها می‌توانند «کلومبوس نوروبیولوژی» باشند.اگر برای این کار یک میلیون دلار به من بدهید، بلافاصله عکس برداری از مغز را آغاز می‌کنم.» در واقع شما همیشه برای این کار به یک میلیون دلار نیاز نخواهید داشت؛ چرا که هزینۀ تکنولوژی ام آر آی رو به کاهش است. استیون پینکر، روانشناس هاروارد می‌گوید: «پنج سال بعد، در زیرزمین هر بخش روانکاوی، یک اسکنر خواهد بود.» ویلسون معتقد است که علم و مطالعۀ ادبیات با کمک آن اسکنرها، به «همزیستی‌ای متقابل» می‌رسد و علم نقد ادبی را با «اصولی بنیادی» ارائه می‌کند؛ تجزیه و تحلیلی که کمبودش احساس می‌شود.

دیوید اسلون ویلسون، یکی از ویراستاران «حیوان ادبی» (پسر اسلون ویلسونِ رمان نویس)، به ظرفیت آن همزیستی، با نگاهی متفاوت می‌نگرد. او می‌گوید: «ادبیات، تاریخ طبیعیِ گونۀ ما است» و تنوع در آن، تنوع ما را اثبات می‌کند. طبق گفتۀ دیوید ویلسون، داروینیسم ادبی نه تنها باعث محدودیت ادبیات نمی‌شود، بلکه روانشناسی تکاملی را گسترش می‌دهد.

پاسخ