دنیای عجیبیست،‌ هر وقت منتظر می‌مانی اتفاق نمی‌افتد. اما همینکه دیگر منتظرش نباشی و از آمدنش قطع امید کنی،  به خودت که می‌آیی می‌بینی همه چیز اتفاق افتاده است و تو به عنوان بازیگر نقش اصلی باید بدرخشی. تصویر می‌سازی و احساس می‌کنی راننده اتفاق‌های زندگیت هستی. به این تصاویر دل خوش می‌کنی. ثانیه شماری می‌کنی که دوباره تجربه‌اش کنی. دل‌تنگ تکرار لحظات خوش زندگیت می‌شوی. یادت می‌رود نباید منتظر باشی. منتظر می‌شوی و دوباره همه چیز آنطور که می‌خواهی پیش نمی‌رود. انگار که بلندی خنده‌هایت غم را از خواب بیدار کرده باشد.

همه چیز از دست می‌رود و یک مشت خاطرات رنگارنگ ولی دردناک برایت به یادگار می‌گذارد. شب‌ها کرکره افکارت را با این خاطرات می‌کشی پایین و صبح‌ها هم اولین چیزی که بعد از بیدار شدن چک می‌کنی همان تصاویر است. با این تفاوت که این بار چک می‌کنی ببینی هنوز دردش مانده است. بله، باید هنوز درد کند.

یادت می‌رود که دنیای بدون دلبستگی به آدم‌ها چه طور بود. صبر می‌کنی تا دوباره خودت شوی. منتظر خودت می‌‌مانی. همان روزهایی که دلخوشیت آدم‌ها نبودند. دلخوشیت خودت و کارهایی بود که اول و آخرش به تو ختم می‌شدند.

درست موقعی که احساس می‌کنی از خاطرات گذشته نجات پیدا نمی‌کنی و از بهبود قطع امید می‌کنی، یک روز صبح از خواب بیدار می‌شوی و می‌بینی دوباره خودت شدی و دیگر منتظر کسی نیستی. اما مگر می‌شود بدون امید زندگی کرد. دوباره امیدوار می‌شوی که شاید روز بهتری بیاید. با امید به کسی که شاید فردای زیباتری با او رقم بخورد کرکره‌ات را می‌کشی پایین. اما این‌بار یاد میگیری که امیدت را با انتظار همراه نکنی. چون با انتظار لحظاتت را می‌کشی و هیج وقت هم اتفاق نمی‌افتد.

به گذشته که نگاه می‌کنی، تصاویری که از گذشته داری، به همان جزئيات تجربه روز اول دیده می‌شوند ولی دیگر احساست را مثل گذشته شعله‌و نمی‌کنند. با گذر زمان، خون ریزی زخم‌هایت بند می‌آید ولی زخم‌هایت هنوز درد می‌کند. باز هم زمان می‌گذرد و فقط جای زخم‌ها برایت به یادگار می‌ماند. درست مثل وقتی که آلبوم عکس‌های گذشته را ورق می‌زنی، به این فکر می‌کنی که ای کاش آنقدر هم خودم را اذیت نمی‌کردم. ولی کمی که عمیق‌تر می‌شوی متوجه می‌شوی که بهای زندگی کردن زخم‌هاییست که از آن به جا می‌ماند و خون‌ریزی از زخم‌ها طبیعیست و هیچ تقصیری روی دوش تو نیست. تو فقط زندگی کردی و بزرگ شدی. هیچ چیز در اختیار ما نیست و ما فقط از اتفاق‌هایی که برایمان می‌افتد و تصمیم‌هایی که مجبور به گرفتنشان هستیم آگاه می‌شیم و احساسشان می‌کنیم.

پاسخ