هر روز از کنار هم میگذریم. وقتی روی صندلی مترو منتظر رسیدن به ایستگاه مقصد هستیم یا وقتی در بانک نشستهایم تا نوبتمان شود. همگی شبیه هم هستیم، آدمهایی غریبه که شاید اصلا همدیگر را نبینیم. ولی وقتی برای ثانیهای به یکدیگر نزدیک میشویم، نقاط مشترکمان چیزی بیشتر از همشهری، همزبان و هم میهن است.
مثلا همه افرادی که در صف نان منتظر گرفتن نان هستند، قرار است به خانهای بروند که آن خانه داستانی دارد. کسی در آن خانه منتظر است یا از نبود کسی در آن خانه ماتم است. کسی بهترین روز زندگیش را قرار است در خانهاش جشن بگیرد و کسی هم قرار است سرش را بین دو دستش بگیرد و از شر اندوه دنیا در خودش فرو برود. حال اگر فرد خوشحال از سر خوشی، آوازی زیر لب زمزمه کند، احتمالا فرد ناراحت ثانیهای نتواند تحمل کند و دوست دارد به جای آواز غلت بزند روی فرش بدبختی که دنیا برایش پهن کرده است.
همیشه پیش خودم میگویم ای کاش برای افراد خوشحال و غمگین کمپی بود و در این کمپ با توجه به نوع اتفاقها طبقه بندی بود تا افرادی که در حال تجربه موقعیت خاصی در زندگی هستند دور هم جمع شوند و تا میتوانند به حال هم یا زار بزنند یا کف. البته خوشحال که باشی خیلی نیاز به آدمهای خوشحال نداری، همینطوری راه میروی و خوشحالیت را جار میزنی. مشکل درست از وقتی شروع میشود که بخواهی زار بزنی. اگر دستورالعملی باشد که مثلا همه آدمهایی که در حال تجربه از دست دادن فرد نزدیکی در زندگیشان هستند در کنار هم به صورت گروهی از آن پیروی کنند تا بتوانند این دوران را بهتر پشت سر بگذارند خیلی بهتر است. درست مثل کمپهای ترک اعتیاد. البته حتما چنین جاهایی هست، دیدم که آدمهایی که درگیر تراما هستند دور هم نشستند و دارند در مورد اتفاقی که زندگیشان را تسخیر کرده صحبت میکنند. ولی شاید خیلیها راحت نباشند این موارد را علنی کنند.
شاید بهترین مکان برای آدمهایی که دوست دارند تنها باشند و در روزهای سخت زندگیشان هم هستند، همین خیابان در کنار مردم باشد. بنشینی از دور ولی نزدیک مردم را نگاه کنی. به این فکر کنی که حتی آدمهایی که چهرهشان خندان است یا بیتفاوت، روزی در زندگیشان بوده که جای غمگینترین فرد در صف نانوایی بودهاند. فقط صبر کردهاند. ایستادهاند تا نفر جلویی نانش را بگیرد و جای نفر بعدی را بگیرند.
میخواهی انتظار برای اتمام اندوه زودتر تمام شود؟ به نزدیکترین کتابخانه یا کتابفروشی که میشناسی برو. قسمت ادبیات داستانی را پیدا کن و جلوی انبوه کتابها بایست. تمام این کتابها داستانهای آدمهایی بودهاند که در صف مترو و اتوبوس و نانوایی منتظر ایستاده بودند، داستانهایی را زندگی کردند و حالا تمام آن را آوردهاند روی کاغذ و در گوشههای شهر برای فروش گذاشتهاند. خودشان را کسی به چهره نمیشناسد ولی احتمالا دردی که در زندگی به دوش کشیدهاند را خواندهاند. پای اندوه داستان دیگران بنشین و بدان تنها نیستی. همزمان یادت باشد که هدف این لحظات را غم خوردن محض در نظر نگیری. کمی چشم اندازت را عقب بیاور و هدف را تجربه زندگی در عمیقترین سطحش بدان. اگر غم بر سرت آوار شد، بدان که وقتش رسیده زندگی را در عمیقترین حدش تجربه کنی. تا دیروز شادیها تو را به سطح زندگی برده بود و امروز غمها تو را با خود به عمیقترین لایه های تجربهی زیستن میبرد.